naabsora

شعریک

به دستم نامه ای دارم ، به دستت می رسد آیا ؟!
به دنیایت به جا مانده ، هنوزم ردی از رویا؟

به پایت مانده بودم تا مرا باور کنی شاید
عوض کردی مرا آخر به زرق و برق این دنیا ؟

قبولت کرده بودم با تمام بچگی هایت
شدم کودک ترین عاشق ،چه زیبا و چه نازیبا..

همه« رفتند» و من ماندم ، نشستم گوشه ای ساکت
زمان رفت و جهان گم شد، میان قاب بی فردا

برای شاعری ساده چه می ماند به جز دفتر ؟
غزل پشت غزل هرشب ، من اینجا و دلم آنجا

از آن دنیای شیرینم ، خیالت ماند و اشعارم
حقیقت را بخواهی.. هی! .عقب افتادم از دنیا

برای تو نمی دانم …! برای من گذشت عمری !!
شکستن های پی در پی ، میان سوز هر آوا …

چهل …یا سی؟ !.. ،نمی دانم،! رسیدم آخر عمرم!
سراغم را نمی گیرد کسی دیگر در این شبها

برایت درد دل کردم، نه اینکه دل بسوزانی
بگیری گریه را از سر ، مرا از نو کنی رسوا..!

برای قد علم کردن زیادی خسته و سردم
ندارم قوت زانو ، که برخیزم ، از این سودا

تماشایی ترین فصل جهان گفتی زمستان است ؟
قبولش کرده ام ، اما ، نمی خواهم شب یلدا

چه یاد آوردنش سخت است،مرور فصل بارانی
یقین دارم که غمگینی تو هم مثل من و « ریرا »

بیا برگرد و برگردان مرا در اوج پروازم …
که بعد از تو برای من ، ندارد زندگی معنا ..

چنان در خود پریشانم که گویا آخر دنیاست
به هر نحوی شده باید تو را امشب کنم پیدا

شمارش می کنم دردم ،خلاصه می شود شعرم
همیشه نقطه چین تا تو…همیشه نقطه چین تا ما…

زمان از دستمان در رفت…بیا قفل قفس بشکن
نه فردا و
نه پس فردا،
همین امروز،
همین حالا ….

«مجید کرمی »
تابستان /۱۴۰۲

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *